خداوند از نگاه ملاصدرا
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان |
|
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان |
|
دریچه ی باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما، بال از جنبش رسته است.
وسوسه ی چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز ، فراموشی بال و پر است .
در چشم پرنده قطره ی بینایی است:
ساقه به بالا می رود. میوه فرو می افتد. دگرگونی غمناک است.
نور ، آلودگی است. نوسان ، آلودگی است. رفتن ، آلودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها ملنده است.
چشمانش پرتو میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم ، هوا را می شکند: دریچه ی قفس بی تاب است.
سهراب سپهری
سکوتم فریادیست در تاریکی روز...
تنفری که قدم به قدم بر دلم رد پای عشق بر جای می گذارد، اشکهای سفیدی که بر گونه های خشک نمناکم آهسته می دوند و دیدگانم را سیاه می کنند.
نگاهم همیشه به پنجره ی بسته ای است که شاید وجود بینهایتم را از لای درهای باز آن پیدا کنم و برایم خاطره ای از آینده شود ...
شاید این خاطره بتواند اندیشه ی خسته ی پر انرژی ام را تسکین دهد تا روح در حال پرواز به زمین افتاده ام را به خانه ی وجودم بازگرداند...
آری، وجودم ، هستی ام ، زنده بودن و نفس کشیدنم همه پر از تضاد و تناقض های مکرری است که گاهی حتی به زنده بودن یا به مرده ی متحرک بودنم شک می کنم و به خود با صدای خسته ای می گویم : بس است ، خاموش شو... و با صدای بلند در میان گریه هایم می خندم زیرا سال هاست شمع زندگی در درونم خاموش شده است و این صجمله ی تکرارای برای اولین بار با دلیلی تکراری به نتیجه می رسد .....
بهترین دوستم ع . م
زيبا ترين قلب
مرد جواني وسط شهري ايستاده بود وادعا ميکرد که زيباترين قلب رادرآن شهر دارد.
جمعيت زيادي گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هيچ خدشه اي
بر آن وارد نشده بود.پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين
قلبي است که تاکنون ديده اند. مردجوان درکمال افتخار باصدايي بلندتر
به تعريف از قلب خود پرداخت...
ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمدو گفت: "اما قلبت به زيبايي قلب من نيست"
مرد جوان وبقيه ي جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند. قلب او باقدرت تمام
مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده وتکه هایی
جایگزین آنها شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند.
مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند وبا خود فکر میکردند این پیرمرد
چطور چنین ادعایی میکند!
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و با خنده گفت:" حتما شوخی میکنی...
قلبت را با قلب من مقایسه کن.قلب تو تنها مشتی زخم و خراش است"
پیرمرد گفت:"درست است!اما من هرگز قلبم را با تو عوض نمیکنم. می دانی.
هرکدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام.
من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی
از قلب خود را به من داده که بجای آن تکه ی بخشیده شده قرار داده ام.
اما چون این تکه ها مثل هم نبودند گوشه هایی دندانه دندانه شده که
برایم عزیزندچرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستن...
بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از
قلب خود به من نداده اند. اینها همه شیارهایی عمیق هستند. گرچه درد
آورند اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی
بازگردند واین شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام پر
کنند... حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟ "
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. درحالی که اشک از گونه هایش سرازیر
بود به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با
دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد. پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد
و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را جای زخم قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد...
دیگر سالم نبود...
اما از همیشه زیباتر بود...
عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود...
توي اين دنياي بزرگ كه هر كس از ديگران انتظار دارد فقط يه كسي هست كه تو را دوست دارد و به تو در تمام مراحل زندگي ياري مي رساند ولي متاسفانه تو او را نمي بيني يا دوست نداري كه ببيني و آن كسي كه بدون منت به حرف هاي تو گوش مي دهد و اشك هاي تو را ازگونه هايت پاك مي كند خداست ...
خدايي كه تو را دوست دارد به حرف هايت گوش مي دهد راه حلي در مقابلت قرار مي دهد
خدايا ازت معذرت ميخواهم وقتي كه تو مراصدا مي زدي و من صداي زيبايت را نمي شنيدم وقتي كه تو سرم را نوازش مي كردي ولي من احساس نمي كردم خدا خدا خدا
دوست دارم يك بار ديگر به من فرصتي بدهي كه بتوانم دوستت داشته باشم خدايا تو تنها كسي هستي كه در اين دنيا قلب مرا نشكسته است بلكه كمك كرده است قلب من دوباره سالم شود تا بتواند دوباره عشق را درونش جاي بدهد
خدايا مي خواهم با تمام وجودم بگويم دوستت دارم
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،
حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای
وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی ....
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.
بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی
و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی
با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت
می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...
باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،
شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی.
موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی،
به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه
در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور
با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن،
دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد.
خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛
سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد،
می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی ...
دوست و دوستدارت: خدا
قطره ، دلش دريا مي خواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود. هر بار خدا مي گفت :« از قطره تا دريا راهي ست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.»
قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.
تا روزي خدا گفت :« امروز روز توست. روز دريا شدن.» خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما...
روزي قطره به خدا گفت :« از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگتر هم هست؟»
خدا گفت :« هست.»
قطره گفت :« پس من آن را مي خواهم. بزرگترين را. بي نهايت را.»
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :« اين جا بي نهايت است.»
آدم عاشق بود. دنبال كلمه اي مي گشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمه اي مي گشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمه اي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه ي عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت :« حالا تو بي نهايتي، زيرا كه عكس من در اشك عاشق است.»
عرفان نظر آهاري
پاييز را دوست دارم
چون فصل غم است
غم را دوست دارم
چون زاده ي دل است
دل را دوست دارم
چون عشق را به من آموخت
عشق را دوست دارم چون تو را دوست دارم